به دکتر جهانگیر رأفت

نخستین که در جهان دیدم
از شادی غریو بر کشیدم:
«منم، آه
آن معجزت نهایی
بر سیاره ی کوچک آب و گیاه!»

آنگاه که در جهان زیستم
از شگفتی بر خود تپیدم:
میراث خوار آن سفاهت ناباور بودن
که به چشم و به گوش می دیدم و می شنیدم!

چندان که در پیرامن خویشتن دیدم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تیغ بر سر من آخته
آن که باور بی دریغ در او بسته بودم.
اکنون که سراچه ی اعجاز پس پشت می گذارم
بجز آه حسرتی با من نیست:
تبری غرقه ی خون
بر سکوی باور بی یقین و
باریکه ی خونی که از بلندای یقین جاریست.

۱۲ اسفند ۱۳۷۷

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو